روزی روباهی از کناردهی می گذشت . چشمش به خروس افتاد . پیش رفت و سلام کرد و گفت : رفیق .. پدرت بسیارآواز بود ? تو چه طور می خوانی ؟
خروس گفت : اکنون می بینی که من هم مانند پدرم خوش آواز هستم .
خروس این گفت و فوری چشمهایشرا بست و آواز بلندی سرداد . روباه برجست و اورا به دندان گرفت و فرار کرد .
سگهای ده اورا دنبال کردند ?خروس به فکر چاره افتاد ? به روباه گفت : اگر می خواهی که ا. دست سگها آسوده شوی .. فریاد کن و بگو که این خروس از ده شما نگرفته ام .
روباه با آن همه زیرکی فریب خورد . تا دهان باز کرد .. خروس از دهانش بیرون جست و به بالای درختی پرید .
روباه با ناامیدی به خروس نگاهی کرد و گفت : نفرین بردهانی که بی موقع باز شود .
خروس هم گفت : نفرین بر چشمی که بی موقع بسته شود .
کلمات کلیدی: