سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس نیکو بپرسد، بداند [و] هرکس بداند، نیکو بپرسد . [امام علی علیه السلام]
مونا کتابدار ایران
 
دزد بانک

من و بابام رفته بودیم به خیابان گردش کنیم. بابام از یک فروشگاه اسباب بازی، برایم یک فرفره خرید. توی پیاده رو، جلو در بانک، داشتم فرفره بازی می‌کردم. ناگهان مردی دوان دوان آمد. مرا انداخت زمین و با عجله رفت توی بانک. من داشتم از درد گریه می‌کردم که بابام خودش را به من رساند. به بابام گفتم: مردی که مرا انداخت توی بانک است.

 

  من و بابام رفتیم توی بانک. بابام عصبانی بود. مشتش را آماده کرده بود تا آن مرد را بزند. آن مرد را به بابام نشان دادم. دو تا هفت تیر در دستش بود. بابام یک مشت محکم به چانه آن مرد زد. هفت تیرهای آن مرد به این طرف و آن طرف افتاد.

 

  بابام پشت سر هم، آن مرد را می‌زد و می‌گفت: یادت باشه که دیگر نباید توی پیاده‌رو با عجله بدوی و بچه‌ای را به زمین بیاندازی. کارکنان بانک و مردمی که در بانک بودند، بابام را تشویق می‌کردند و برایش هورا می‌کشیدند.

 
 

  پاسبانی آمد و دستبند به دست‌های آن مرد زد و او را برد. تازه فهمیدم که آن مرد می‌خواست پول‌های بانک را بدزدد. مردم من و بابام را روی دست بلند کردند. یک عکاس هم آمد و از ما عکس گرفت تا توی روزنامه چاپ کند. همه آن‌ها خیال می‌کردن که ما به بانک رفته بودیم تا دزد بانک را دستگیر کنیم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط موناکتابدار ایرانی 90/2/5:: 9:21 عصر     |     () نظر