سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به رگهاى دل این آدمى گوشتپاره‏اى آویزان است که شگفت‏تر چیز که در اوست آن است ، و آن دل است زیرا که دل را ماده‏ها بود از حکمت و ضدهایى مخالف آن پس اگر در دل امیدى پدید آید ، طمع آن را خوار گرداند و اگر طمع بر آن هجوم آرد ، حرص آن را تباه سازد ، و اگر نومیدى بر آن دست یابد ، دریغ آن را بکشد ، و اگر خشمش بگیرد بر آشوبد و آرام نپذیرد ، اگر سعادت خرسندى‏اش نصیب شود ، عنان خویشتندارى از دست بدهد ، و اگر ترس به ناگاه او را فرا گیرد ، پرهیزیدن او را مشغول گرداند ، و اگر گشایشى در کارش پدید آید ، غفلت او را برباید ، و اگر مالى به دست آرد ، توانگرى وى را به سرکشى وادارد ، و اگر مصیبتى بدو رسد ناشکیبایى رسوایش کند ، و اگر به درویشى گرفتار شود ، به بلا دچار شود ، و اگر گرسنگى بى طاقتش گرداند ، ناتوانى وى را از پاى بنشاند ، و اگر پر سیر گردد ، پرى شکم زیانش رساند . پس هر تقصیر ، آن را زیان است ، و گذراندن از هر حد موجب تباهى و تاوان . [نهج البلاغه]
مونا کتابدار ایران
 
مهمان ناهار

مهمان ناهار

مردکی مفلس و بیچاره و بیکاره و محنت زده در خانه ی یک تاجر دون طبع فرود آمد و بگشود لب و گفت به ناچار ازو مدحت بسیار که آن آدم پولدار، پی خوردن ناهار نگه داردش آن جا و غذاهای گوارا کند از لطف مهیار و زمرغ و بره و ماهی و کوکو کند آماده زهر سوی بدان گونه که از رنگ خوش و بوی فرح زای خورش ها و چلوهای مزعفر کند الوان و معطر به خوشی خانه و خوان را.


لیک افسوس که آن تاجر منحوس کسی بود که درباره ی او حرف بسی بود. خسیس و کنسی بود که از خار و خسی بود. زنش هم به لئامت چو خودش غرق شئامت ، پسرش نیز به مانند پدر کوردل و تنگ نظر جمله پی کیسه فرودوختن تن و جان را.

چون بدیدند که مهمان سیه بخت گرفتار، برآن است که ناهار شود برسرشان انگل و سوری بزند، جمله نهانی، به همان گونه که دانی، بنمودند تبانی که به دوز و کلکی بازکنندش ز سر و دور کنندش ز در خویش ، پس از فکرت و اندیشه ی بسیار چو دیدند که ناچار ببایست که ناهار دهندش همه تصمیم گرفتند که یک آش بسی آبکی و بی مزه بهرش بپزند و بگذارند به پیش وی و خود نیز بیایند و نشینند به دور قدح آش و بسی فاش به تعریف از آن لب بگشایند که ثابت بنمایند به مهمان مزه و سیرت و خاصیت آن آش که دارد صفت آب روان را

ظهر گردید و یکی سفره ی بسیار پت و پهن بیفتاد که آن مردک ناشاد شد از دیدن او شاد و دل خویش ز کف داد. ولی دید که غیر از قدحی آش در آن سفره غذای دگری نیست. سپس تاجر و فرزند و زنش دور قدح را بگرفتند و چنان گل بشکفتند. کمی تاجر دون طبع از آن خورد وبگفتا که: عجب آش گوارای خوشی بود که یک قاشق از آن خوردم و سرمست شدم. در پی این حرف زنش نیز کمی خورد و بگفتا که: صحیح است. چه آش خوش وخوبی است. زبس خوش مزه و خوب ولذیذ است و نکو من هم از آن مست شدم. بچه ی آن ها از آن خورد و به حرف آمد و فریاد برآورد که: به به به و به به به از این آش که من نیز از آن مست شدم. مردک مهمان چو چنین دید قدح را به سر دست برآورد و به لب برد و به یک چشم به زدن آنچه در آن بود توی معده ی خود کرد سرازیرو چو آن ظرف تهی گشت، به یک مرتبه آن را به سر تاجر دون طبع دنی کوفت. پس آن گاه بخندید و بگفتا: عجب این آش گوارا اس. چنان خوب و لذیذ است که از آن همه سرمست شدید و من محنت زده هم هار شدم چون که چشیدم دوسه تا جرعه از آن را.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط موناکتابدار ایرانی 90/3/23:: 12:23 عصر     |     () نظر