سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسانی را که به آنها دانش می آموزید، بزرگ شمارید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
مونا کتابدار ایران
 
حافظ

هزار دشمنـم ار می‌کنند قصد هـلاک
گرم تو دوستی از دشمـنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده می‌دارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
نفـس نفـس اگر از باد نشنوم بویش
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات
بود صـبور دل اندر فراق تو حاشاک
اگر تو زخم زنی به کـه دیگری مرهـم
و گر تو زهر دهی به کـه دیگری تریاک
بـضرب سیفـک قتـلی حیاتـنا ابدا
لان روحی قد طاب ان یکون فداک
عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم
سـپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
تو را چنان که تویی هر نـظر کـجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
بـه چشم خلق عزیز جهان شود حافظ
کـه بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط موناکتابدار ایرانی 90/2/31:: 11:15 عصر     |     () نظر
 
شبه آینه پوش

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو می‌اندیشم

به تو آری به تو، یعنی به همان منظره دور
به همان سبز صمیمی، به همان باغ بلور

به همان سایه، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می‌گیری
                                
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسّم... به تکلم... به دلارایی تو
به خموشی... به تماشا... به شکیبایی تو

به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت
به قدمهای تو در برکه غمگین سکوت

شبهی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی افکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

یک نفر ساده چنان ساده که از ساده‌گی اش
میتوان یک شبه پی برد به دلدادگی اش

آه این خواب گران‌سنگ، سبکبار شده
بر سر خواب من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی افکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است

یک نفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش
میتوان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

ای بیرنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی... این شَبَه هر شب تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شب تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبه آینه پوش
عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت خوابم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آیینه پیدا شده است
و تماشاگر این سیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من، آن شبه شاد شبانگاه تویی


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط موناکتابدار ایرانی 90/2/26:: 8:50 صبح     |     () نظر
 
قصه برای بچه های خوب

در جنگلی بزرگ و زیبا ، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی می کردند . یکی از این حیوانات کلاغ پر سر و صدا و شلوغی بود که یک عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت این بود که هر وقت ،کوچکترین اتفاقی در جنگل می افتاد و او متوجه می شد، سریع پر می کشید به جنگل و شروع به قارقار می کرد و همه حیوانات را خبر می کرد .
هیچ کدام از حیوانات جنگل دل خوشی از کلاغ نداشتند.
آنها دیگر از دست او خسته شده بودند تا این که یک روز کلاغ خبر چین وقتی کنار رودخانه نشسته بود و داشت آب می خورد صدایی شنید .... فیش، فیش...بعد ، نگاهی به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگی را دید که سرش را از آب بیرون آورده است ... فیش ، فیش ...کلاغ از دیدن مار خیلی ترسیده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهای روی سرش ریخت و پا به فرار گذاشت . کلاغ خبر چین ، همینطور پر زبان حرکت کرد بالاخره به لانه اش رسید وقتی که داخل آینه نگاهی به خودش انداخت ، تازه فهمید که پرهای سرش ریخته است خیلی ناراحت شد و شروع به گریه کرد .
طوطی دانا که همسایه کلاغ بود صدای گریه اش را شنید ، به لانه او رفت تا دلیل گریه اش را بفهمد . کلاغ با دیدن طوطی دانا سریع یک پارچه به دور سرش پیچید !
طوطی دانا با دیدن کلاغ که روی سرش را با پارچه پوشانده شروع کرد به خندیدن . کلاغ با شنیدن این حرف سریع پارچه را از روی سرش برداشت طوطی با دیدن سر بدون پر کلاغ ، باز هم شروع به خندیدن کرد و گفت : کلاغ ؟ پرهای سرت کجا رفته است ؟ پس این همه گریه بخاطر کله کچلت بود ؟!
کلاغ ماجرای ترسش را برای طوطی باز گو کرد و طوطی با هم با شنیدن حرفهای کلاغ شروع به خندیدن کرد .
کلاغ گفت : « یعنی تو از ناراحتی من اینقدر خوشحالی » .طوطی جواب داد : آخر همه حیوانات جنگل می دانند که مار آبی هیچ خطری ندارد و هیچ کس هم از مار آبی نمی ترسد اما تو آنقدر ترسیده ای که پرهای سرت هم ریخته اند .اگر حیوانات جنگل بفهمند که چه اتفاقی افتاده است کلی
می خندند . کلاغ با شنیدن این جمله ها به التماس افتاد ، گریه می کرد و می گفت : طوطی جان خواهش می کنم این کار را نکن اگر حیوانات جنگل بفهمد که چه اتفاقی برایم افتاده آبرویم می رود .

طوطی گفت : کلاغ جان یادت هست وقتی اتفاقی برای حیوانات جنگل می افتاد سریع پر می کشیدی و به همه جار می زدی و آبروی آنها را می بردی ، حالا ببین اگر چنین بلایی بر سر خودت بیاید چه حالی پیدا می کنی .
کلاغ کمی فکر کرد و گفت : « حالا دیگر فهمیده ام که چه قدر اشتباه می کردم و چقدر حیوانات جنگل را آزار می دادم خواهش می کنم آبروی مرا پیش حیوانات جنگل نبر من هم قول می دهم که هرگز کارهای گذشته را تکرار نکنم ، اصلاً تصمیم می گیریم که هر وقت پرهایم در آمد بروم و از تمام حیوانات جنگل
عذر خواهی کنم » .طوطی دانا با دیدن حال و روز کلاغ و پشیمانی از رفتار
گذشته اش به او قول داد که دارویی برایش درست کند تا هر چه زودتر پرهای سرش در بیایند .
نتیجه می گیریم که هر کس در حق دیگران خطایی مرتکب شود خودش هم به زودی گرفتار خواهد شد.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط موناکتابدار ایرانی 90/2/23:: 9:30 عصر     |     () نظر
 
دکتر شریعتی

پریشانم، 

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟! 

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی. 

خداوندا! 

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی 

لباس فقر پوشی 

غرورت را برای ‌تکه نانی 

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌ 

و شب آهسته و خسته 

تهی‌ دست و زبان بسته 

به سوی ‌خانه باز آیی 

زمین و آسمان را کفر می‌گویی 

نمی‌گویی؟! 

خداوندا! 

اگر در روز گرما خیز تابستان 

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی 

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری 

و قدری آن طرف‌تر 

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌ 

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد 

زمین و آسمان را کفر می‌گویی 

نمی‌گویی؟! 

خداوندا! 

اگر روزی‌ بشر گردی‌ 

ز حال بندگانت با خبر گردی‌ 

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. 

خداوندا تو مسئولی. 

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن 

در این دنیا چه دشوار است، 

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط موناکتابدار ایرانی 90/2/23:: 10:18 صبح     |     () نظر
 
شهربانو آتوسا

شهربانو آتوسا دختر کوروش بزرگ هخامنشی


 

شهربانو آتوسا دختر کوروش بزرگ هخامنشی-همسر داریوش بزرگ هخامنشی و


مادرخشایارشاه بزرگ هخامنشی بود.


 


این زن نیک سیرت ،پاک دامن و با خرد یکی از مهمترین نقشها را در تاریخ با شکوه ایران و در دروه دربار داریوش بزرگ اجرا میکرد.این گلبانوی ایران هم شاعر و هم ادیب بود و به نوجوانان پارسی درس ادبیات پارسی میداد.


 


ایشان بزرگترین نقش مهم را در امور مملکتی اجرا میکرد و در عین حال بهترین یاور روحی و روانی برای داریوش همسر تاجدارش بود.ایشان در نبرد با شورشیها و نیز یونانیها داریوش را همراهی میکرد و به ایشان قدرت میداد.


داریوش در وصیتنامه خود به خشایارشاه بزرگ فرمود: مادرت آتوسا به گردن من حق دارد پیوسته وسایل آسایش و راحتی اش را فراهم ساز.


خشایار عاشق مادرش آتوسا بود زیرا آتوسا مادری مهربان ،دلسوز و غم خوار بود.


ایشان دختری مهربان برای پدر بزرگوارش کوروش-همسری مهربان برای داریوش-و مادری دلسوز برای خشایار بود.


 


آتوسا بانویی زیبا بود و به خاطر خرد و اندیشه نیکویش داریوش با ایشان در مسائل مملکتی و سرنوشت ساز مشورت میکرد و نیز به ایشان اعتماد کامل داشت.


اگر داریوش به منطقه ای لشگر میکشید شورای سلطنت برای اداره امور کشور تشکیل میشد و رئیس و مافوق همه در راس شورای سلطنت شهربانو آتوسا بود.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط موناکتابدار ایرانی 90/2/17:: 9:49 صبح     |     () نظر
 
با حافظ شیرازی
حافظ
 

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط موناکتابدار ایرانی 90/2/16:: 12:28 عصر     |     () نظر
 
قصه شب
شاهزاده ابراهیم و فتنة خونریز  
قصه :

در روزگار قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه گیرش نمی آمد و همین طور که سن و سالش بالا می رفت, غصه اش بیشتر می شد. یک روز پادشاه نگاه کرد تو آینه و دید موی سرش سفید شده و صورتش چروک خورده. از ته دل آه کشید و به وزیرش گفت «ای وزیر بی نظیر! عمر من دارد تمام می شود؛ ولی هنوز فرزندی ندارم که پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمی دانم چه بکنم.»

 وزیر گفت «ای قبلة عالم! من دختری در پردة عصمت دارم؛ اگر مایل باشید او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نیاز کنید و به فقرا زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی به شما بدهد.»

 پادشاه به گفتة وزیر عمل کرد و خداوند تبارک و تعالی پس از نه ماه و نه روز پسری به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهیم. همین که شاهزاده ابراهیم رسید به شش سالگی, او را فرستادند به مکتب. بعد از آن هم اسب سواری و تیراندازی یادش دادند و کم کم جوان برومندی شد. روزی شاهزاده ابراهیم به پدرش گفت «پدرجان! من می خواهم تک و تنها بروم شکار.» پادشاه اول قبول نکرد. اما وقتی اصرار زیاد پسرش را دید, قبول کرد و شاهزاده ابراهیم رفت به شکار. شاهزاده ابراهیم در کوه و کتل به دنبال شکار می گشت که گذارش افتاد به در غاری و دید پیرمردی نشسته جلو غار, عکس دختری را دست گرفته, های . . . های گریه می کند. شاهزاده ابراهیم رفت جلو و گفت «ای پیرمرد! این عکس مال چه کسی است و چرا گریه می کنی؟» پیرمرد گفت «ای جوان! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گریه کنم.» شاهزاده ابراهیم گفت «تو را به هر که می پرستی قسمت می دهم راستش را به من بگو.»

 پیرمرد گفت «حالا که قسمم دادی خونت به گردن خودت. این عکس, عکس دختر فتنة خونریز است که همه عاشق شیدایش هستند؛ اما او هیچ کس را به شوهری قبول نمی کند و هر کس را که به خواستگاریش می رود, می کشد.» شاهزاده ابراهیم از نزدیک به عکس نگاه کرد و یک دل نه, بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و غصه برگشت به منزل و بی آنکه به کسی بگوید بار سفر بست و افتاد به راه. رفت و رفت تا رسید به شهر چین و حیران و سرگردان در کوچه پس کوچه ها شروع کرد به گشتن. نزدیک غروب نشست گوشة میدانگاهی تا کمی خستگی در کند. پیرزنی داشت از آنجا می گذشت.

 شاهزاده ابراهیم فکر کرد خوب است با پیرزن سر صحبت را واکند, بلکه در کارش گشایشی بشود. این بود که به پیرزن سلام کرد. پیرزن جواب سلام شاهزاده ابراهیم را داد و گفت «ای جوان! اهل کجایی؟» شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر غریبم و در این شهر راه به جایی نمی برم.» پیرزن گفت «اگر خانه خرابة من را لایق خود می دانی, قدم رنجه بفرما و بیا به خانة من.» شاهزاده ابراهیم, از خدا خواسته گفت «دولت سرای ماست.» و همراه پیرزن راه افتاد و رفت به خانة او. شاهزاده ابراهیم همین که رسید به خانة پیرزن, از غم روزگار یک دفعه های . . . های بنا کرد به گریه کردن. پیرزن پرسید «چرا گریه می کنی؟» شاهزاده ابراهیم جواب داد «ای مادر! دست به دلم نگذار.» پیرزن گفت «تو را به خدا قسمت می دهم راستش را به من بگو؛ شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم. معلوم است که از روزگار دل پری داری.»

شاهزاده ابراهیم گفت «از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان, من روزی عکس دختر فتنة خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آن روز تا به حال از عشق او یک چشمم اشک است و یک چشمم خون و روی آسایش ندیده ام و حالا هم به اینجا آمده ام بلکه او را پیدا کنم.» پیر زن گفت «به جوانی خودت رحم کن. مگر نمی دانی هر جوانی رفته به خواستگاری دختر فتنة خونریز کشته شده؟» شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر! همة اینها را می دان؛ ولی چه کنم که بیش از این نمی توانم دوری او را تحمل کنم و اگر تو به داد من نرسی می میرم.» و دست کرد از کیسة پر شالش یک مشت جواهر درآورد ریخت جلو پیرزن. پیرزن تا چشمش افتاد به جواهر, با خودش گفت «این جوان حتماً شاهزاده است؛ ولی حیف از جوانیش؛ می ترسم آخر عاقبت خودش را به کشتن دهد.» بعد, رو کرد به شاهزاده ابراهیم و گفت «امشب بخواب تا فردا خدا کریم است؛ ببینم از دستم چه کاری ساخته است.»

 صبح فردا, پیرزن بلند شد. چند تا مهر و تسبیح برداشت؛ سه چهار تا تسبیح هم به گردنش آویزان کرد. عصایی دست گرفت و به راه افتاد و همین طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسید به قصر دختر فتنة خونریز و در زد. دختر یکی از کنیزهاش را فرستاد ببیند چه کسی در می زند. کنیز رفت. برگشت و گفت «پیرزنی آمده دم در.» دختر گفت «برو بیارش ببینم چه کار دارد.» پیرزن همراه کنیز رفت پیش دختر فتنة خونریز. سلام کرد و نشست. دختر پرسید «ای پیرزن از کجا می آیی؟» پیرزن جواب داد «از کربلا می آیم و زوار هستم. راه گم کرده ام و گذارم افتاده به اینجا.» خلاصه! پیرزن تمام مکر و حیله اش را به کار بست و در میان صحبت پرسید «ای دختر! شما با این همه زیبایی و کمال و معرفتی که داری چرا شوهر نمی کنی؟» همین که این حرف از دهن پیرزن پرید بیرون, دیگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سیلی محکمی به صورت پیرزن زد که از هوش رفت.

کمی بعد که پیرزن به هوش آمد, دل دختر به حالش سوخت و برای دلجویی او گفت «ای مادر! در این کار سری هست. یک شب خواب دیدم به شکل ماده آهویی درآمده ام و در بیابان می گردم و می چرم. ناگهان آهوی نری پیدا شد و آمد پیش من و با من رفیق شد. همین طور که با هم می چریدیم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت و هر چه تقلا کرد پاش را از سوراخ بکشد بیرون, نتوانست. من یک فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ریختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد. دوباره در کنار هم افتادیم به راه و چیزی نگذشت که این بار پای من رفت در سوراخ و گیر کرد. آهوی نر رفت به دنبال آب و دیگر برنگشت و من تک و تنها ماندم. در این موقع از خواب پریدم و با خود عهد کردم هرگز شوهر نکنم و هر مردی را که به خواستگاریم آمد بکشم؛ چون فهمیدم که مرد بی وفاست.»

 پیرزن تا این حکایت شنید, بلند شد از دختر خداحافظی کرد و راه افتاد به طرف خانة خودش. به خانه که رسید به شاهزاده ابراهیم گفت «ای جوان! غصه نخور که قصة دختر را شنیدم و برایت راه نجاتی پیدا کرده ام.» و هر چه را که از زبان دختر شنیده بود, برای شاهزاده ابراهیم تعریف کرد. شاهزاده ابراهیم گفت «حالا باید چه کار کنم؟» پیرزن گفت «باید حمامی بسازی و به تصویرگر دستور بدهی در رختکن آن پشت سر هم سه تابلو از یک جفت آهوی نر و ماده بکشد. در تصویر اول آهوی نر و ماده در کنار هم مشغول چرا باشند. در شکل دوم پای آهوی نر در سوراخ موش گیر کرده باشد و آهوی ماده از دهانش آب در سوراخ بریزد و تصویر سوم نشان بدهد پای آهوی ماده در سوراخ گیر کرده و آهوی نر رفته سر چشمه آب بیاورد و صیاد او را با تیر زده.»

 شاهزاده ابراهیم دستور داد حمام زیبایی ساختند و رختکن آن را همان طور که پیرزن گفته بود, نقاشی کردند. چند روزی که گذشت این خبر در شهر چین دهان به دهان گشت که شخصی از بلاد ایران آمده و حمامی درست کرده که لنگه اش در تمام دنیا پیدا نمی شود. دختر فتنة خونریز آوازة حمام را که شنید, گفت «باید بروم این حمام را ببینم.» و دستور داد جارچی ها در کوچه و بازار جار زدند هیچ کس سر راه نباشد که دختر فتنة خونریز می خواهد برود به حمام. دختر فتنة خونریز رفت حمام و مشغول تماشای نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجرای آهوی نر و ماده را دنبال کرد و تا چشمش افتاد به آهوی تیر خورده آهی کشید و در دل گفت «ای وای! آهوی نر تقصیری نداشته و من تا حالا اشتباه می کردم.» و همان جا نیت کرد دیگر کسی را نکشد و به دنبال این باشد که جفت خودش را پیدا کند.

 پیرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهیم رساند و به او گفت «امروز یک دست لباس سفید بپوش و برو به قصر دختر و با صدای بلند بگو آهوم وای! آهوم وای! آهوم وای! و تند فرار کن که دستگیرت نکنند. فردا هم همین کار را تکرار کن, منتها به جای لباس سفید, لباس سبز بپوش. پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تکرار کن؛ اما این بار فرار نکن تا بیایند تو را بگیرند و ببرند پیش دختر.وقتی دختر از تو پرسید چرا چنین کاری می کنی, بگو یک شب خواب دیدم با آهوی ماده ای رفیق شده ام و رفته ام به چرا. موقع چرا پای من در سوراخ موشی رفت و همانجا گیر کرد و هر چه زور زدم نتوانستم پایم را درآورم. آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ریخت در سوراخ تا من توانستم پایم را بیاورم بیرون و نجات پیدا کنم. طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد من را با تیر زد و از خواب پریدم. از آن موقع تا حالا که چند سال می گذرد شهر به شهر و دیار به دیار می گردم و جفتم را صدا می زنم.»

شاهزاده ابراهیم همان روز لباس سفید پوشید؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای! دختر به غلام هاش دستور داد «بروید این بچه درویش را بگیرید.» اما تا به طرفش هجوم بردند, شاهزاده ابراهیم پا گذاشت به فرار. روز دوم, شاهزاده ابراهیم لباس سبز پوشید. باز رفت به قصر دختر؛ همان حرف ها را تکرار کرد و تا خواستند او را بگیرند, فرار کرد. روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای! اما این دفعه همان جا ایستاد تا او را گرفتند و پیش دختر بردند. همین که چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهیم, دلش از مهر او لرزید و پیش خودش فکر کرد «خدایا! نکند من دارم عاشق این بچه درویش می شوم؟» بعد, از شاهزاده ابراهیم پرسید «ای بچه دوریش! چرا سه روز پشت سر هم آمدی اینجا و آن حرف ها را زدی؟» شاهزاده ابراهیم همة حرف هایی را که پیرزن یادش داده بود از اول تا آخر برای دختر شرح داد. دختر یک دفعه آه بلندی کشید و از هوش رفت. پس از مدتی که به هوش آمد, گفت «ای بچه درویش! نظر خدا با ما دو نفر بوده؛ چون تو را فرستاده که من به خطای خودم پی ببرم و از این فکر که مرد بی وفاست بیایم بیرون. پس بدان که من نمی دانستم آهوی نر را صیاد با تیر زده و بدان که جفت تو من هستم. حالا بگو کی هستی و از کجا می آیی؟» شاهزاده ابراهیم گفت «اسمم ابراهیم است؛ پسر پادشاه ایرانم و برای رسیدن به وصال تو دنیا را زیر پا گذاشته ام.»

دختر قاصدی روانه کرد و برای پدرش پیغام فرستاد که می خواهد شوهر کند. پدر دختر وقتی خبر شد که دخترش می خواهد با پسر پادشاه ایران عروسی کند, خوشحال شد و زود حرکت کرد, پیش آن ها آمد و مجلس شاهانه ای ترتیب داد و دختر و شاهزاده ابراهیم را به عقد هم درآورد. حالا بشنوید از پدر شاهزاده ابراهیم! همان روزی که شاهزاده ابراهیم شهر و دیارش را ترک کرد و از عشق دختر فتنة خونریز آواره شد, پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پیدا کنند. اما, وقتی که غلام ها اثری از او به دست نیاوردند, پدرش لباس قلندری پوشید و شهر به شهر و دیار به دیار به دنبال پسر گشت. از قضای روزگار روزی که رسید به شهر چین, دید مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چین می روند. از پیرمردی پرسید «امروز چه خبر است؟» پیرمرد جواب داد «مگر نشنیده ای؟ امروز دختر فتنة خونریز با شاهزاده ابراهیم, پسر پادشاه ایران, عروسی می کند.» قلندر تا اسم پسرش را شنید از هوش رفت. همین که به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چین, تا چشم شاهزاده ابراهیم افتاد به قلندر, او را شناخت و دوید به میان مردم؛ پدرش را بغل گرفت و بوسید. بعد, دستور داد او را بردند حمام و یک دست لباس پادشاهی تنش کردند. وقتی پادشاه ایران از حمام درآمد, شاهزاده ابراهیم او را برد پیش پدر دختر و آن ها هم یکدیگر را در بغل گرفتند. خلاصه! مجلس عروسی هفت روز برقرار بود . چند روز که گذشت, شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملکت خودشان و خوش و خرم در کنار هم زندگی کردند.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط موناکتابدار ایرانی 90/2/14:: 9:54 عصر     |     () نظر
 
یادش بخیر علی کوچولو

علی کوچولو تو قصه ها نیست
مثل من و تو اون دور دورا نیست
نه قهرمانه
نه خیلی ترسو
نه خیلی پر حرف
نه خیلی کم رو
خونشون در داره
در خونشون کلون داره
حیات داره ایون داره
اتاقش طاقچه داره
حیاتش باغچه داره باغچه ای داره گل گلی
کنار حوضش بلبلی
لای لای لای
لی لی لی حوضک لی لی لی
این مادرش مادر علی
مامان خوبش چه مهربونه
علی کوچولو اینو می دونه
اینم باباش چه خالیه جاش
رفته به جبهه
خدا به همراش
علی کوچولو چه خوب و نازه
واسمون داره حرفای تازه


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط موناکتابدار ایرانی 90/2/13:: 5:43 عصر     |     () نظر
 
یادش بخیر هادی و هدا

عروسکا عروسکا کجایین

مادر بزرگ هادی هدی بیایین بیایین

عروسک های خوبیم - از نخ و میخ و چوبیم

عروسک های خوبیم - از نخ و میخ و چوبیم

پدر کجاست ؟ همین جاست

مادر کجاست ؟ من اینجام

عروسکای نازیم . قصه رو ما می سازیم

عروسکای نازیم . قصه رو ما می سازیم

بیایین بیایین – سلام سلام

راستی خودمم آق بابام

عروسکای قصه ایم  - نونو پنیر و پسته ایم

عروسکای قصه ایم  - نونو پنیر و پسته ایم

هادی و هدی


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط موناکتابدار ایرانی 90/2/13:: 5:26 عصر     |     () نظر
 
خون چکاوک

آی!مردم صحبت از مردانگی است

حرف از گلهای سرخ خانگی است

حرف از بشکوه طوفان است این

قصه ی هفتاد خوانان است این

حرف از خون چکاوک هاست هی

قصه ی تکها و پاتکهاست هی

مرد این آورد مرد مردهاست

مرد خنجر خورده ی نامردهاست

آی ای اسطوره ی دشت نبرد!

ای شکوفا سرخی ات در فصل زرد

وقتی از داغت تکلم می کنم

واژه ها را در گلو گم می کنم

غیر عاشق را که باشد رسم و راه

با گلوی پاره ذکر یا الله

در کجا اسطوره ها مست همند؟

دستهای قطع در دست همند؟

ایل عاشقند و پر آوازه اند

ارغوانی رو ز خون تازه اند

این پرستو ها ز نسل بی سرند

سربداران طریق باورند

این جماعت از خود خود رسته اند

از صف دنیا پرستان خسته اند

این جماعت از تبار غیرتند

ساکنان جلوه زار حیرتند

این جماعت مست روی ساقی اند

وصل دریایند و در آن باقی اند

ایل سیمرقند و از قاف دلند

آسمانی جاه و عرش منزلند

های ای رزم آوران سر به کف!

چلچراغان شبستان شرف!

ای ستیغ قله های آرزو!

ای منادیهای خنجر در گلو!

سکرتان بر برگ برگ تاک حک

صحوتان بر تارک ادراک حک

پیرتان سر خیل دشت زخم و خون

راهتان...انا الیه راجعون

در کدامین وادی دل زیستید؟

آخر ای زخمابه نوشان کیستید؟

یاد آن ایام جنگ و مرگ و خون

یاد آن شیدایی و عشق و جنون

یاد فانی زار باقی ها بخیر

یاد تدفین اقاقیها بخیر


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط موناکتابدار ایرانی 90/2/12:: 7:19 عصر     |     () نظر
   1   2   3      >